ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
صدای پای اشتران از دل کویر میآید. کاروانی خسته و غمدیده و محزون هر کسی سر به کنج کجاوه گذاشته و آرام آرام میگرید، باد با رقص جنونآمیز خود شنهای صحرا را پا به پای خود به وجد آورده و به آسمان میبرد.
صدای زوزه باد هر از گاهی مصیبتدیدگان را از دل دریای غم بیرون میآورد.
آری، کاروان اُسراء اینک به سمت مدینه باز میگشت، مدینة النّبی که اینک محزون و داغدار پسر پیامبر بود.
هنگامی که کاروان به دوراهی عراق و مدینه رسید، ناگهان نسیمی از جانب کربلا دختر امام حسین (علیه السلام) را متوجّه خود کرد.
آه چه لحظهای بود، صدای شیون او بلند شد و همه را متوجّه خود نمود همگی مست نسیم کوی حسین (علیه السلام) گشتند.
با هم به ساربان گفتند که ما را از دشت کربلا و مزار یار عبور ده.
قافله مسیر خود را تغییر داد. زمان فراق دیگر به سر آمده بود و عاشقان به کوی معشوق نزدیک میشدند.
هر چه این فاصله کمتر میشد بر شور و افغان کاروان افزوده میگشت.
هنگامی که آن پروانگان به مدفن خورشید رسیدند از روی ناقهها همچون برگ خزان خود را به زیر افکندند.
هر کس قبر عزیزی را در آغوش گرفت. صدای فغان و ناله در تمام صحرا مستولی گشت....
پ.ن:
40 روز گذشت.....